ازدواج اجباری؛ چالش اساسی جامعه الجیبیتیکیو افغانستان
ازدواج اجباری؛ چالش اساسی جامعه الجیبیتیکیو افغانستان
ازدواج اجباری، یکی از معضلات اساسی جامعه افغانستان است. نکاح اجباری یا ازدواج اجباری به معنای اجبار یا فشار مستقیم و غیرمستقیم به فردی برای ازدواج است تا آنجا که فرد برخلاف میل خود و احساساتش، با فرد دیگری ازدواج کند؛ به عبارت دیگر یک انسان، با هر جنسیت، گرایش جنسی و هویت جنسیتی در اثر فشار روحی یا تهدید و مورد سوءاستفاده قرار گرفتن فیزیکی مجبور به ازدواج شود.
قربانیان ازدواج اجباری در افغانستان، اکثرا دختران هستند و در این باره مطالب و مستندات متعددی نوشته و ساخته شده است و نیازمند توجه ویژه است. در این مطلب اما تمرکز ما بر بخش بیصدا و بی حقوقی از جامعه افغانستان، یعنی افراد الجیبیتیکیو است. در این مطلب می خواهیم در رابطه چند تن از کوییرهای افغانستانی، در مورد ازدواج اجباری و اثر آن بر زندگی شان صحبت کنیم.
ازدواج اجباری یا فشار برای ازدواج برای افراد همجنسگرا، دوجنسگرا، ترنسجندر، بیناجنسی، هیچ جنسگرا و کوییر در افغانستان، بخشی از داستان زندگی اکثریت افراد رنگین کمانی است که همگی با آن روبرو بوده اند و می توان گفت که جریان زندگی آنها به نوع و شیوه برخوردشان با این مسئله، تغییر کرده است. جامعه افغانستان، جامعه ای سنتی و مذهبی است و خانواده گسترده و پدرسالار یا مرد سالار، معمول ترین شکل خانواده است.
شمیم، لزبین و ۲۷ ساله به ما در مورد فشارهای خانواده برای ازدواج اجباری می گوید:
« از سن ۱۵ سالگی فشارهای خانواده برای ازدواج کردن من آغاز شد، مادرم مدام از مزایای ازدواج با پسرعمویم می گفت و اینکه از کودکی، نام شما را بر هم گذاشته ایم. در آن سن هیچ حسی به پسرها و پسرعمویم نداشتم. من عاشق دختری بودم که در مدرسه با هم همکلاسی بودیم و او نیز مرا دوست داشت. وقتی ۱۸ سالم شد از خانه و شهرمان، با دختری که دوستش داشتم فرار کردیم و به کابل آمدیم. با وجود اینکه خانواده ام وضع مالی بسیار خوبی داشتند و اگر با پسرعمویم ازدواج میکردم زندگی راحت و مرفه ای می داشتم، نخواستم که آنچه نیستم، باشم و سال ها کسی را در آغوش بگیرم و رابطه جنسی داشته باشم که دوست ندارم و هیچ شوقی به او ندارم.»
شمیم در ادامه می گوید:
«زندگی در کابل در ابتدا سخت بود اما توانستیم هر دو کار پیدا کنیم و زندگی شادی داشتیم. وقتی طالبان آمدند به ایران رفتیم و از آنجا به یک کشور غربی پناهنده شدم.»
ازدواج اجباری مصداق پایمال نمودن حقوق انسانها است و نمونهای از خشونت جنسیتی محسوب میشود. وضعیت اجتماعی و اقتصادی افراد نیز می تواند تاثیر بسیاری در پذیرفتن ازدواج اجباری داشته باشد. زنان در افغانستان، استقلال مالی و هویتی ندارند و اگر ازدواج نکنند، از نظر اجتماعی و موقعیتی، شکست خورده و بازنده تلقی می شوند.
شمیم همچنین می گوید: « دختران لزبین بسیاری در افغانستان هستند که تا سال های زیادی بعد ازدواج، گرایش جنسی خود را درک نمی کنند؛ زیرا دختران در افغانستان، زندگی کنترل شده و محدودی دارند. عدم دسترسی به اینترنت و منابع آزاد آموزش جنسی، باعث نشناختن گرایش جنسی می شود و دختران لزبین فکر می کنند که با ازدواج کردن، کشش عاطفی و جنسی شان به مردان، بیدار می شود و سپس این زنجیره را با بچه دار شدن و مادر شدن ادامه می دهند و به ظاهر مانند زنان دگرجنسگرا زندگی می کنند اما کسی از دل پر درد آنها و آنچه که هستند، خبر ندارد. لزبین ها در افغانستان، زندگی تلخ و سردی دارند. دیده نمی شوند و تا پایان عمر به زندگی بدون عشق و لذت جنسی ادامه می دهند. زنان در افغانستان بسیار بی حقوق هستند و لزبین بودن نیز رنج مضاعفی است که در این سرزمین و جغرافیا، چند برابر می شود.»
ازدواج اجباری باعث افسردگی و مشکلات روانی در قربانیان این پدیده میشود. این افراد دچار مشکلات روحی و جسمی مختلفی میشوند و میتوانند به خودشان صدمه وارد کنند. برخی افرادی که قصد فرار از ازدواجهای اجباری را داشتهاند به خودکشی دست می زنند.
فرید یک همجنسگرای ۲۶ ساله است که با افسردگی و میل به خودکشی دست و پنجه نرم می کند، او به دلیل فشار برای ازدواج اجباری از خانه گریخته است:
«وقتی خودم و گرایش جنسی ام را شناختم سال دوم دانشگاه بودم، می خواستم کسی را پیدا کنم که بتوانم با او عاشقانه زندگی کنم. خیلی دوست داشتم که پدر و مادر و خانواده ام درکم کنند. اما هرچه فکر کردم دیدم آنها اصلا درکی از همجنسگرایی و گرایش جنسی یک مرد به مرد دیگری ندارند و تنها چیزی که از این موضوع برداشت می کنند فسادجنسی، تباهی و نابودی زندگی فرزندشان است. بعد تمام شدن دانشگاه، فشارها برای ازدواجم بیشتر و بیشتر شد. خودم هم نمی دانستم چگونه با این مسئله برخورد کنم. هر بار به بهانه ای افراد مختلف را رد می کردم و میگفتم فعلا نمیخواهم ازدواج کنم. نمی خواستم با زندگی یک دختر بازی کنم. آن دختر لیاقت زندگی با کسی را داشت که کشش جنسی و عاطفی به او دارد و ازدواجش با من، تنها یک رابطه بر اساس مصلحت و خوش آیند اطرافیان و خانواده بود. خانواده، مادر و عروس هایمان، مرتبا افراد مختلفی را به من معرفی می کردند و من هم هر بار به بهانه ای رد می کردم. پدرم بارها می گفت که تنها آرزویی که برایم مانده، دیدن ازدواج و بچه دار شدن فرید است. مادرم نیز هر چند ماه، از یکی از پسران فامیل نام می گرفت که عروسی کرده است.
احساس ناکافی بودن و استیصال می کردم. نمی خواستم در جمع های خانوادگی و دوستان حاضر شوم؛ زیرا اولین سوال آنها این بود که چه زمان ازدواج میکنی؟! چرا زن نمیگیری؟!
از فامیل و جمع دوستان دور شدم. روزها در اتاقم می خوابیدم و شبها با گوشی موبایل در اینترنت وقت می گذارندم. روزها و شب های فراوانی به این ترتیب می گذشت. افسردگی روانم را خراب و جسمم را ضعیف کرده بود.»
فرید ادامه می دهد:
«افسردگی مانند گرداب است که تا به خود بیایی می بینی چندسال گذشته است و هیچ کاری نکرده ای، هیچ. چند بار خواستم خودکشی کنم تا از این رنج هر روزه خلاص شوم اما از آبروی خانواده و بدنامی ای که برای خانواده ام می ماند، می ترسیدم. خانواده مرا بسیار دوست داشتند و نمی خواستم مرگم مایه بدنامی و سرافکندگی خانواده ام در جامعه شود و خانواده ام انگشت نمای محافل و سوژه غیبت دیگران شود. روزهایم با غم و رنج می گذشت تا روزی که تصمیم گرفتم به این شرایط پایان بدهم.
با آمدن طالبان، عزمم برای رفتن از افغانستان بیشتر شد. با یک پسر همجنسگرای ایرانی در فیسبوک آشنا شدم و عاشق هم شدیم. با تلاش و سختی فراوان به هم رسیدیم و توانستم برای اولین بار در زندگی، خود واقعی ام را زندگی کنم. به ایران آمدم و با وجود همه مشکلات و سختی هایی که افغانستانی های مهاجر در ایران، با آن روبرو هستند و هر روز در خبرها می شنوید، اوایل آرامش نسبی داشتم و حال روحی ام بهبود پیدا کرد اما انگار که شادی و آرامش برای ما کوییرهای افغانستان، دائمی نیست.
خانواده ام دوباره شروع به پیشنهاد کیس های مختلف برای ازدواج کردند و هر بار به بهانه ای بحث ازدواج را پیش می کشیدند. می ترسم افراد خانواده مانند پدر یا برادرانم به ایران بیایند و مزاحم رابطه من و پارتنرم شوند یا با ماندن در کنارم، فشارها برای ازدواج را مجددا ادامه دهند.
ایران در نزدیکی افغانستان است و احتمال سفر خانواده به ایران، دخالت هایشان و فشار روحی ای که ایجاد می کنند، باعث آزار روحی و روانی من شده است. دوباره مشکلات روحی و خستگی ذهنم آغاز شده و حس آرامش و امنیتم را از دست داده ام. خانواده می گویند حالا که ایران هستی، بیا برایت یک دختر نامزد کنیم و دوباره به ایران برگرد و بعد چندسال کار کردن و پس انداز ، عقد و عروسی کنید. فشارهای خانواده برای ازدواج، با آمدن به ایران، تغییر چندانی نکرد. کاش می توانستم به خانواده ام از گرایش جنسی و حس واقعی ام بگویم. اما حیف که پدر و مادرم و دیگر اعضای خانواده، درکی از این مسئله ندارند و حتی ممکن است مشکلاتی برای خودم و پارتنرم در ایران، ایجاد کنند. تنها راهی که ممکن است دیگر خانواده اینقدر فشار و اصرار نکنند، رفتن به یک کشور دیگر و دورتر است. جایی که فاصله بیشترباشد، اگر گرایش جنسی ام را هم به خانواده بگویم، دیگر امکان ضربه زدن به خودم و پارتنرم را ندارند و حتی ممکن است، بالاجبار مرا بپذیرند.»
اجمل، مرد همجنسگرای ۳۲ ساله و اهل افغانستان است که ازدواج کرده و دارای سه فرزند است. اجمل، ازدواج اجباری را اتفاقی می دانست که زندگی اش را برای همیشه تغییر داد.
«همسرم را مادرم انتخاب کرد، من هیچ علاقه ای به او نداشتم و قبلا هم او را جایی ندیده بودم. همه چیز را به خانواده واگذار کردم و تقدیرم را پذیرفتم. من در یک روستای معمولی و دورافتاده از ولایت ارزگان، متولد شدم و دسترسی ای که امروز به اینترنت، گوشی هوشمند و اطلاعات آزاد دارم را در نوجوانی و زمان بلوغ نداشتم. حسم به پسرها و همسن هایم را می دانستم اما آن را جدی نمی گرفتم و می ترسیدم به کسی نزدیک شوم. تمایلی به زن ها و ازدواج نداشتم اما راه جایگزین و سبک زندگی دیگری نیز برای خودم جز ازدواج با یک زن و فرزنددار شدن، در آن موقعیت و مکان، نداشتم. گفتن این جمله درست نیست اما هیچ علاقه و عشقی بین من و همسرم وجود ندارد. با آمدن بچه ها ، زندگی ما شلوغ تر و پر جنب و جوش شد اما باز هم برای من چیزی کم بود. الان درگیر سیر کردن شکم زن و فرزندانم هستم و حس مسئولیت و احساس وظیفه در برابر آنان دارم. آنها که نمی دانند من به اجبار محیط و جامعه، در این وضعیت هستم و تقصیری هم ندارند. دوست دارم خوشبختی و موفقیت فرزندانم را ببینم. مشکلات اقتصادی با آمدن طالبان، بسیار بیشتر شده است. شاید بگویید چرا ازدواج کردی، حداقل فرزند دار نمیشدی، یا حداقل صاحب سه فرزند نمی شدی. گفتن این حرفها و قضاوت کردن ها آسان است اما مانند من هزاران همجنسگرا و کوییر دیگر وجود دارد. وقتی تنها راه پذیرش در جامعه، خانواده و اطرافیان، ازدواج است، یا باید فرار کرد و مسیری غیرقابل پیش بینی را رفت یا باید آنچه دیگران انجام می دهند را تو هم انجام بدی. هیچکس از رنج ها، اشک ها ، غصه ها و شب های تلخ من خبری ندارد. من هر روز با یک نقاب بر چهره واقعی ام، زندگی می کنم. تقدیرم را پذیرفتم و راهی جز ادامه دادن ندارم، امیدوارم روزی برسد که در کشور ما پذیرش و همدلی با افراد همجنسگرا بیشتر شود و کسی مجبور به ازدواج با فردی که به او کشش عاطفی و جنسی ندارد، نشود.»
ازدواج اجباری افراد ال جی بی تی کیو+ در افغانستان و زوایای مختلف آن، نیازمند بررسی و تحقیق بیشتر است. در این مطلب، سعی شد تا تصویری از افرادی که به خاطر ازدواج اجباری، زندگی آنها دستخوش تغییر شده است، داده شود. این روایت ها، داستان زندگی افراد زیادی در افغانستان است و ما سعی خواهیم کرد در سازمان «الو: افغان ال جی بی تی» (ALO) این سبک از گزارش و روایتگری را با همراهی شما مخاطبین عزیز، ادامه دهیم و برای فرهنگ سازی و آگاه کردن جامعه افغانستان و رساندن صدا و روایت های کوییرهای افغانستانی، تلاش کنیم.
مهران حمیدی