منزل موقت؛ قصه زن ترنس افغانستانی در پیچ و خم پناهجویی (۲)
آرتمیس: «مونا جان اینطور که قبلاً به من گفتی، تجربه ازدواج اجباری هم داشتی. چیشد که مجبور شدی ازدواج کنی؟»
مونا: « باید بگم که خانوادههایی که خیلی مذهبی و سنتی هستند، کنار آمدن با آنها خیلی سخت است. پدر و مادر من از همان سن ۱۵ سالگی سعی میکردند برای من زندگی مشترک بسازند و من را متاهل کنند. بارها و بارها سعی کردند تا اینکار را بکنند و رفته بودند خواستگاری. اما ناکام شدند. تا اینکه من رسیدم به سن ۲۰ سالگی. من از ۱۵ سالگی تا ۲۰ سالگی خیلی زیر فشار بودم. فشاری که خانواده، مخصوصا پدرم روی من میآورد، باعث شده بود که من از خانه بارها فرار کنم. یه زمانی پدرم خیلی من را زیرفشار گذاشت و من از خانه فرار کردم و دوماه بیرون از خانه بودم. در آن دو ماهی که بیرون از خانه بودم، خیلی اذیت شدم و مورد خشونتهای زیادی قرار گرفتم. اما بعد من تصمیم گرفتم با کمک خواهرم که مقدار کمی من را درک میکرد، کاری انجام دهم. خواهرم به من گفت که برو خواستگاری اما کاری کن که آنها از ازدواج با دخترشان منصرف شوند. من با همین افکار با پدر و مادرم رفتم به خواستگاری. اینکار را کردم. من خواستگاری رفتم تا خانواده و خانه خودم را از دست ندهم چون من از محیط جامعه و شرایط بیرون از خانهام میترسیدم و خیلی اتفاقات بدی برای من افتاده بود. من وقتی رفتم خواستگاری، متوجه شدم این دفعه فرق دارد. پدر من از طرف خودش همه کارها را انجام داده بود و قصد داشتند سریع ازدواج کنیم. ظرف چند روز ما ازدواج کردیم. من و آن شخص حتی با هم حرف نزده بودیم. حتی همدیگر را نمیشناختیم. فقط پدرهای ما با هم دوست بودند و با هم این تصمیم را گرفتند. همه چیز سریع اتفاق افتاد. سریع به عقد هم درآمدیم، ازدواج کردیم و بعد یک مدت خیلی کوتاه در یک خانه زندگی میکردیم. بعد از ازدواج من فکر میکردم حداقل از دست پدر خیلی سختگیر خودم راحت شدم و نجات پیدا کردم. من با این تفکر که دیگر میتوانم یک شروع جدیدی داشته باشم و هر طوری که میخواهم میتوانم زندگی کنم. با این تصور دوباره همه چیز را از نو شروع کردم. زندگی مشترکم را با دیدی جدید شروع کردم. اما شروع زندگی جدید با شخصی که هیچ حس جنسی و عاطفی به او نداشتم برای من خیلی سخت و دشوار بود. ما هر روز بحث و دعوا داشتیم. ما هیچ وقت نمیتوانستیم همدیگر را درک کنیم. نه او نیازها و خواستههای من را درک میکرد و نه من میتوانستم او را درک کنم. اون از من توقع داشت که من یک مرد خشن باشم. مردی باشم که گریه نکنم، به ابروهای خودم دست نزنم، لباس مردانهتر بپوشم، ریش و سبیل داشته باشم، از کرم استفاده نکنم و از اینجور مسائل. این مسائل باعث میشد که یکدیگر را درک نکنیم. هر روز که میگذشت من بیشتر متوجه میشدم که من چقدر با این شخص متفاوتم. ا از من چیزهایی را میخواست که من اصلا نمیتوانستم آنگونه باشم. من اصلا نمیتوانستم به او حسی داشته باشم. ما هر روز جر و بحث داشتیم. هر روز دعوا داشتیم. هر روز مشکل داشتیم».
آرتمیس: «ولی مونا، با همه مشکلات و اختلافاتی که با همسرت داشتی چرا تصمیم گرفتید صاحب فرزند شوید؟»