زندگی پس از فرار از دست طالبان، دفتر خاطرات یک معلم همجنسگرای افغانستانی
دگرباشان افغانستان

زندگی پس از فرار از دست طالبان، دفتر خاطرات یک معلم همجنسگرای افغانستانی

۱۶ دی ۱۴۰۲زمان تقریبی مطالعه: ۱۷ دقیقه

ما در این نوشته، داستان یک معلم همجنسگرای افغانستانی را دنبال خواهیم‌ کرد که از افغانستانِ تحت 
کنترل طالبان به پاکستان فرار می‌کند و از آنجا به بریتانیا می رود.
- طالبان، مرا به خاطر همجنس گرا بودن شکار می‌کردند.
- فرار از افغانستان وحشتناک بود.
- من به پاکستان رفتم و امیدوارم زندگی‌ام تغییر کند.
- گرفتار شدن در اسلام آباد، شروع به ناامیدی از یافتنِ آزادی کردم.
- من برای یک دانشگاه بریتانیا اقدام کردم.
- موفقیت! من از پاکستان فرار کردم و به سوی آزادی در بریتانیا پرواز کردم.

29 سپتامبر 2022 ( ۷ میزان/مهر ۱۴۰۱) است و من در اتاق ترسناک و ملال‌آور در هتلی در اسلام آباد، پایتخت 
پاکستان، نشسته‌ام و منتظر هستم تا پاسپورت افغانی‌ام از سفارت بریتانیا برگردد.
با وجود سختی‌های زیاد، ریسک‌های زیاد و سخت تلاش کردن برای ترک خانه‌ام در افغانستان و رسیدن به 
جایی امن، امیدی ندارم که شامل ویزای بریتانیا شوم.
هزاران مایل به سمت غرب، در بریتانیا، آموزش، فرصت و مهمتر از همه، هیچ کس منتظر نیست که مرا 
مجبور کند کسی باشم که نیستم و مرا به خاطر اینکه خودم هستم، یک مرد همجنس گرای افغانستانی؛ 
شکنجه دهد.
در پشتِ سر در افغانستان، شنیده‌ام که سربازان طالبان با حکم بازداشت به خانه پدر و مادرم رفته‌اند. اگرچه 
خوشبختانه به مادر و پدرم گفته نشد که این اتهامات چیست، اما هر روز داستان‌هایی را می‌خوانم که آنها با 
افرادی مانند من که هنوز آنجا هستند، چه می‌کنند.
من پنج ماه پیش به پاکستان رسیدم؛ از ترس جانم از افغانستان گریختم. به عنوان یک همجنسگرا، دستگیری
من به معنای زندان، شکنجه و مرگ احتمالی بود.قبلاً 10 ماه را در خانه یکی از پسرعموهایم در کابل مخفی 
شده بودم، پاسپورت نداشتم و طالبان اداره پاسپورت را بسته بودند، بنابرین مردم نمی‌توانستند کشور را ترک 
کنند، آنها عملاً ملت را گروگان گرفته بودند.
در حالی که در خانه پسر عمویم پنهان شده بودم، با چهار مقام مختلف تماس گرفتم و برای گرفتن پاسپورت 
رشوه دادم. یکی از آنها با پول من فرار کرد؛ کاملا افسرده شده بودم.سرانجام، یک معجزه رخ داد؛ یکی از 
مقامات موافقت کرد که پول را بگیرد و به من کمک کند تا پاسپورتم را بگیرم.

ترک افغانستان

آخرین روز من در افغانستان، 5 می 2022 (۱۵ ثور/اردیبهشت ۱۴۰۱) بود. ریش و سبيل گذاشته بودم و لُنگی/
عمامه به سر کرده بودم تا شبیه حاکمان جدید شوم. کسی را نداشتم که با او خداحافظی کنم و کسی را در 
آغوش بگیرم، زیرا ملاقات با والدینم قبل از رفتنم بسیار خطرناک بود.همانطور که در اتاقم نشسته بودم و 
لباس هایم را جمع می‌کردم، شروع کردم به گریه کردن و فهمیدم که درد، رنج و تنهایی برای من به عنوان یک
همجنسگرای 20 ساله در افغانستان، اجتناب‌ناپذیر است و تنها امیدم این بود که زندگی‌ فعلی‌ام را کاملا 
پشت سر بگذارم.وسایل اندکی که داشتم را برداشتم:
یک کوله پشتی حاوی یک شلوار جین، چند تی‌شرت، لپ تاپی کهنه و دو داستان کوتاه: "شب های سفید" 
فئودور داستایوفسکی و "کیمیاگر" اثر پائولو کوئیلو، که هر دو را بارها خوانده بودم.
همان‌طور که بعدازظهر آن روز در خیابان ایستادم و منتظر تاکسی به فرودگاه بودم، دنیایی را دیدم که توسط 
طالبان ویران شده بود.
قبل از سقوط کابل در آگوست 2021 ( سنبله/شهریور۱۴۰۱)، در خیابانی مشابه امروز، کودکانی را می‌دیدم که 
در یونیفورم مکتب شان در حال گپ زدن و خندیدن بودند. مردان میان‌سال کُت و شلوار پوشیده، که می‌توان 
گفت شغل دولتی داشتند و وضع مالی خوبی داشتند و دختران نوجوانی که به صورت گروهی راه می‌رفتند و 
از یکدیگر در مورد آنچه در آن روز در مدرسه یاد گرفته بودند سؤال می‌کردند.
چهره زنان نمایان بود و به تعداد مساوی مرد و زن در خیابان‌ها حضور داشتند. کابلی که من در آن بزرگ شده
بودم، رنگارنگ بود اما اکنون سیاه و سفید بود.
همان طور که در گرمای شدید منتظر تاکسی بودم، زنان بُرقع پوش را دیدم که بچه‌های چند ماهه خود را 
حمل می‌کردند. کودکانی که به نظر می‌رسید هفت یا هشت ساله هستند در خیابان‌ها کار می‌کردند و 
چیزهای کمی را که داشتند یا می‌توانستند پیدا کنند، می‌فروختند.
دخترانی که به طور معمول پیاده به مدرسه می‌رفتند کجا بودند؟ خنده‌ها، سر و صدای روزانه فعالیت‌های 
شاد و پچ پچ ها، جای خود را به جوخه های بمب افکن طالبان داده بود که با خودروهای شاسی بلند سیاه 
خود از کنار آنها عبور می‌کردند.

عبور از مرز

عبور از مرز اولین خطر بزرگی بود که با آن روبرو شدم.
علاوه بر ترس از سفر به خارج از کشور برای اولین بار، به ویژه توسط خودم به تنهایی، از رفتن به فرودگاه کابل
نیز که توسط طالبان کنترل می‌شد؛ می‌ترسیدم.
به امن‌ترین راه برای فرار به پاکستان فکر می‌کردم و متوجه شدم که در فرودگاه فقط باید از یک ایست بازرسی
طالبان عبور کنم، در حالی که با عبور از مرز زمینی ممکن است چندین بار مورد بازرسی قرار بگیرم و شانس 
دستگیری را افزایش دهم.هنگامی که به دروازه فرودگاه [کابل] نزدیک شدم، یک افسر طالبان با موهای بلند و
ریش پرپشت به چشمانم نگاه کرد و پاسپورت و بلیت مرا خواست.
"کجا میری؟" او به پشتو، یکی از دو زبان رسمی افغانستان، پرسید. پاسخ دادم: «برای معالجه به پاکستان 
می‌روم.پاسپورت و بلیت من در دستش بود. اگر بدانند من کیستم و پلیس دنبالم باشد چه اتفاقی می‌افتد؟ ب
کوچکترین نشانه‌ای به همکارانش می‌توانستند مدارکم را از بین ببرند و در محل دستگیرم کنند.بعد از چند 
دقیقه اعصاب خُردکن که دیدم چند خانواده در صف از کنارم رد شدند، پاسپورتم را پس داد و من اولین 
قدم‌های آزمایشی‌ام را برای آزادی و زندگی جدید برداشتم.
هواپیما پس از 45 دقیقه پرواز در اسلام آباد فرود آمد. وقتی در فرودگاه قدم زدم؛ چهره‌های جدیدی را دیدم 
که همه به زبان‌های مختلف صحبت می‌کردند، از قبل احساس دلتنگی می‌کردم. اما میدانستم که باید طوری
ادامه دهم که انگار همه چیز خوب است. در حالی که منتظر پروازم بودم، به مادرم زنگ زده بودم.
به او گفتم که برای رفتن به دانشگاه در پاکستان، بورسیه تحصیلی گرفته‌ام. نمی‌توانستم حقیقت را به او 
بگویم که همجنس‌گرا هستم و زندگی‌ام در خطر است. پس به مادرم دروغ گفتم و او گریه کرد. من نیز گریه 
کردم، فکر می‌کنم در آن لحظه امیدوار بودم که او می دانست که کار درستی را انجام می‌دهم.
وقتی از فرودگاه سوار تاکسی شدم و دیدم اسلام آباد پیش رویم آشکار می‌شود، پر از ترس و در عین حال 
هیجان زده بودم.من از کابل فرار کرده بودم و زندگی من به سمت بهتر شدن تغییر می‌کرد یا حداقل اینگونه 
امیدوار بودم.

زندگی در تبعید

من همیشه آرزو داشتم که به دانشگاه بروم و آن را نه تنها راهی برای بهتر کردن زندگی خود، بلکه برای اینکه 
بتوانم کاری برای مردم و کشورم انجام بدهم، می‌دیدم.
با این حال، زندگی در کابل با پدری بازنشسته و برادر بزرگترم که در دانشگاه بود، مرا مجبور کرد به عنوان 
معلم انگلیسی کار کنم تا خرج خانه را در بیاورم. سپس طالبان آمدند. زمانی که دو ماه در پاکستان بودم، یکی
از دوستانم در بریتانیا به من پیشنهاد داد که برای یک دانشگاه بریتانیا اقدام کنم.
هیچ یک از ما فکر نمی‌کردیم که جواب دهد زیرا این فرآیند طولانی و پیچیده بود و من یکی از هزاران نفری 
بودم که درخواست داده بود؛ اما وضعیت من در اسلام آباد ناپایدار بود و چشم اندازم تیره و تار بود و هر 
دوی ما می‌دانستیم که به چیزی نیاز دارم که بتوانم به آن امیدوار باشم تا بتوانم به راه خود ادامه دهم.
من به این امید به پاکستان آمده بودم که از سازمان های LGBTQ+ حمایت کنم.ویزای پزشکی داشتم و از 
نظر قانونی اجازه داشتم فقط یک ماه در کشور پاکستان بمانم. تصور می‌کردم که این سازمان‌ها به من اسکان
موقت می‌دهند و ویزای پاکستان را تمدید می‌کنند؛ در حالی که به من کمک می‌کنند ویزا برای یک کشور 
دیگر پیدا کنم. اما هیچ چیز مطابق انتظار پیش نرفت. تمام امیدها برای کمک گرفتن از سازمان‌های 
بین‌المللی از بین رفت. من سعی کردم با کسانی که قبلا با آنها در تماس بودم تماس بگیرم، اما هیچ یک از آنه
حتی به ایمیل‌های من پاسخ ندادند. من در پاکستان گیر کرده بودم، بدون هیچ راهی. حتی به این فکر کردم 
که برای مقابله با طالبان برگردم.

اقامت غیرقانونی در پاکستان

زمانی که ویزای من رو به اتمام بود، همه چیز سخت تر شد. هتلی که در آن اقامت داشتم از من خواست که 
از آنجا خارج شوم زیرا به طور غیرقانونی در کشور اقامت داشتم. اما من نتوانستم مسکن ارزان‌تری در 
اسلام‌آباد پیدا کنم و مجبور بودم در پایتخت بمانم، زیرا خطر متوقف شدن توسط پلیس در شهرهای دیگر 
حتی بیشتر بود، زیرا پاکستان یک کشور اسلامی است و رابطه جنسی همجنس‌گرایان غیرقانونی است.
چاره‌ای جز اقامت در همان هتل نداشتم. بنابراین کاری را که باید انجام می‌دادم، انجام دادم. به آنها رشوه 
دادم تا اجازه دهند اتاقم را نگه دارند.
از آن به بعد، هتل و اتاق، زندان من شد. بیشتر اوقات در اتاق می‌ماندم و از ترس دستگیری به سختی بیرون 
می‌رفتم. این هتل دارای دو طبقه با آشپزخانه‌ای بزرگ بود که مهمانان می‌توانستند به آنجا بروند و غذای خود
را بپزند. اتاق‌های جلوی هتل، تجملی و گران بودند، زیرا بزرگ، تمیز و تهویه مطبوع بودند، در حالی که اتاق 
کوچک، تاریک و گرم من در طبقه همکف در پشت ساختمان بود. مجبور بودم از آشپزخانه عبور کنم تا به آن 
برسم.نه تنها تهویه هوا وجود نداشت؛ بلکه گرما و بوی آشپزی همه وارد اتاقم می‌شد و اوضاع را بدتر 
می‌کرد. من یک پنکه سقفی داشتم، اما صدای آن غیر قابل تحمل بود. تحمل گرما بهتر از صدای پنکه سقفی 
بود.
در تمام این مدت، تمام تلاشم را می‌کردم تا راهی برای خروج پیدا کنم. از درخواست برای سازمان‌های 
مختلف LGBTQ+ گرفته تا طرح ویزای بشردوستانه آلمان، مقامات دولتی و نمایندگان پارلمان بریتانیا.
مدت‌ها بود که می‌خواستم به بریتانیا نقل مکان کنم، زیرا از نظر اجتماعی ایمن و پذیرفته شده‌ هستم و 
می‌توانم آزادی بیان گرایش جنسی خود را بدون ترس از طرد اجتماعی یا عواقب قانونی داشته باشم. علاوه 
براین، از تماشای نمایش‌های بریتانیایی مانند تاج یا شرلوک هلمز گرفته تا خواندن آگاتا کریستی و جی کی 
رولینگ، به فرهنگ، خانواده سلطنتی و زیبایی زبان انگلیسی علاقه‌مند شده بودم. با این حال، آمدن به بریتانیا
برای افرادی مانند من، توسط دولت بریتانیا تقریبا غیرممکن شده بود.
من ناامید بودم، زیرا می‌دانستم زمانی که نیروهای غربی از افغانستان خارج شدند، حتی راهی برای همه 
متحدانش، از جمله کسانی که دو دهه با آنها کار کرده بودند، ایجاد نکرده بود تا بتوانند فرار کنند.

رک و راست

اگر من کاملاً تنها بودم؛ فکر نمی‌کنم به آن برسم. خوشبختانه، یک سال قبل، سایت Openly گزارش من را از 
سقوط کابل را منتشر کرده بود. دفتر خاطرات من تأثیر باورنکردنی‌ای داشت و توسط مردم سراسر جهان 
خوانده شد و باعث شد دو مرد همجنس گرا در بریتانیا پیشنهادی برای کمک، هم از نظر مالی و هم به 
عنوان دوستان واقعی ارائه دهند.
برای قبولی در یکی از دانشگاه های بریتانیا، باید سیستم آزمون بین المللی زبان انگلیسی (IELTS) را در مدت 
زمان بسیار کوتاهی قبول می‌کردم تا ثابت کنم که مهارت‌های زبانم به اندازه کافی خوب است.
تقریباً دو ماه تمام ساعات بیداری‌ام را در گرمای طاقت فرسای اسلام آباد برای امتحان سپری کردم. وقتی 
درس‌های کتابم را می‌نوشتم، دستانم عرق می‌کرد و روی کاغذ می‌چکید. در مورد وضعیتم بسیار افسرده 
می‌شدم و سعی می‌کردم به تنهایی در یک اتاقِ گرم و سوزان درس بخوانم.
دوستانم در بریتانیا می‌خواستند برای من پول بفرستند تا اتاق بهتری بگیرم، ولی غرورم اجازه نداد. اما پس از 
آن، یک معجزه رخ داد. من در یک دوره روزنامه نگاری در یک دانشگاه بزرگ در بریتانیا موفق شدم.
تفاوتی که روزنامه نگاران در Openly در زندگی من ایجاد کرده بودند مرا به این فکر انداخت که شاید روزی 
بتوانم همین کار را برای دیگران انجام دهم.
من رویای این را داشتم که یک روزنامه نگار تحقیقی شوم، به دنیا سفر کنم، از گوشه و کنار جهان گزارش تهیه
کنم و به مردم فرصتی برای شنیده شدن بدهم.
29 سپتامبر 2022 ( ۷ میزان/مهر ۱۴۰۱) یکی از شادترین روزهای زندگی من بود. شنیدم امتحان زبان انگلیسی 
رو قبول شدم و پاسپورتم از سفارت انگلیس رسید. وقتی بازش کردم بلافاصله ویزای دانشجویی‌ام را دیدم. 
ناگهان همه چیز فوق العاده به نظر می رسید. فرصتی دیگر برای شروع دوباره زندگی داشتم. الان یک سال از
قبولی من در آزمون آیلتس می‌گذرد. من به تازگی دوره پایه یک ساله خود را به پایان رسانده‌ام و سال آینده 
مدرک کارشناسی خود را در روزنامه نگاری آغاز می‌کنم.
در طول 12 ماه گذشته، من به گی‌کلاب‌های همجنس گرایان رفته‌ام و برای اولین بار جایی را تجربه کردم که 
می‌توانم در امنیت و به آسانی، خودم باشم. امیدوارم روزی خاطره‌ای بنویسم که غم ها و شادی های سفرم 
را توضیح دهد.
قبل از پرواز به لندن از فرودگاه اسلام آباد با مادرم تماس گرفتم. از زمانی که در آن شبِ سرنوشت ساز کابل ر
ترک کردم، با او صحبت نکرده بودم. این بار بابت دروغ گفتن به او عذرخواهی کردم، اما بعد حقیقت را به او 
گفتم. من برای شروع دوباره زندگی ام به انگلیس پرواز می‌کردم.

نویسنده متن: ناشناس
منبع : سایت 
ترجمه و ویرایش: سازمان Afghan lgbt

کمک کنید تا دگرباشان افغان را از جهنم نجات دهیم!